من از ساعت ۵ بیدار شدم و هنوز نتونستم کارم رو شروع کنم. گفتم اینجا بنویسم که ذهنم خالی بشه و بعد برم سراغ کارم. چند شب پیش داشتیم با ف. حرف می‌زدیم. ما هر دو داریم یک تجربه‌ی مشترک رو از سر می‌گذرونیم. بعد دیدم که چه قدر تجربیاتمون شبیهه. چه قدر اون چیزهایی که صرفا فکر می‌کردیم احساس می‌کنیم و از درستیشون مطمئن نبودیم با هم هم‌پوشانی داره و هم رو تایید می‌کنه.

یادم نمی‌آد که بازه‌ای در زندگیم این تجربه‌ی عاشق‌شدن فعلی رو خواسته بودم یا نه، ولی یادمه که فردی که خواسته بودم، خیلی شبیه کسیه که الان هست. ف. ولی می‌گفت همیشه این عاشق‌شدن رو می‌خواسته، نفسش رو با همه‌ی رنج‌هاش. پرسیدم خود عشق رو می‌خوای یا معشوق رو؟ پرسید هر دو، درهم‌تنیده‌ان. گفت نمود عشق براش در معشوقه. گفتم آیا معشوق لایقی هست و آیا انتظار نقصان داری ازش؟ گفت هزار بار. گفت با نقص‌هاش می‌خوامش. گفتم حس متقابلی دریافت کرده‌ای؟ گفت احتمالا بله. بعدش برام شعر فرستاد، یک شعر از رضا براهنی.

بعد دیدم عه، این خیلی منه. بهش گفتم که من خیلی در وضعیت مشابهیم. گفتم انگار همیشه چشم‌به‌راه و منتظرم. چیزهایی که نمی‌دونم دریافت کرده‌ام یا نه، عکس‌العمل‌هایی که نمی‌دونم برداشت کرده یا نه. و بعدش هم گفتم که رسوای عالم شده‌ام و تشویشم بر افراد عیانه. او هم قبل‌ترش داشت می‌گفت که چشم‌هاش لو می‌دنش. من رو چی لو می‌داد؟ شاید چون واضحا داد می‌زنم که در چه وضعیتیم یا شاید چون بهم گفته بود که صدام قصه داره، شاید همون صدام بود.

بعدش براش قصه گفتم. قصه از کجا؟ نگار برام یه پادکست فرستاد از رادیو راه، قسمت اولش که در مورد عشق بود. چیزهای جدیدی نبود شاید و شاید اکثرش رو بدونیم همه، ولی خب آدم گاهی لازم داره دوباره بشنوه. من صبح همون شب پادکسته رو گوش داده بودم. تو پادکسته می‌گفت که یه ملت عاشقی رو رفته‌ان الگوهای مغزیشون رو بررسی کرده‌ان و دیده‌ان که شبیه افراد معتاد به کوکائینه؛ در توهمن، انرژی زیادی دارن، کم‌خوابن. بعد از چند سال، می‌زن الگوی مغزهای همین عاشقا، اوناییشون رو که به وصال رسیده بودن دوباره بررسی می‌کنن. بعد دیدن که مغزهاشون خیلی واقع‌گرا شده. دیدن هنوز عاشقن ولی دیگه توهم ندارن. و عشقشون تبدیل به یک دلبستگی همراه با میل به ساختن شده. بعدش بهش گفتم، من فکر می‌کنم اینکه ما عیب‌های معشوق رو می‌بینیم و هنوز می‌خوایمش، دو تا منشاء داره؛‌ در واقع یک دوره‌ی گذاره میان هر دوی این فازی که این تو مدعی شده بود. یک منشائش اینه که ما از بس عاشقیم، ظرفیتمون زیاد شده و اینقدر می‌خوایم که فکر می‌کنیم می‌تونیم با همه چیز کنار بیاییم، در حالی که شاید در واقعیت با وجود اینکه با چیزهایی کنار بیاییم، ظرفیتمون اینقدر برای کنار اومدن زیاد نباشه. ولی منشاء دیگه‌اش به نظر می‌تونه این باشه که ما خیلی به وصال نزدیک شده‌ایم.

بعدش تایید کردیم که قصه‌ی وصال ساختنیه، نه رخ‌دادنی. ف. گفت آره، چون سیر و مسیره؛ اگر باهاش نریم، عقب می‌مونیم.

بعدش در مورد استیصال حرف زدیم. ف. گفت: من این رو فهمیده‌ام ساجده، استیصال هر کدوم از دو طرف، دیگری رو مستاصل می‌کنه.» و من این رو حس می‌کنم. هر روزی که تازه به زندگی برگشته‌ام و یهو از ناکجا یادش می‌افتم و بی‌تابی می‌کنم. ف. ادامه داد: چون رابطه دوطرفه‌اس و تو با مراقبت از خودت، در واقع داری از دیگری هم مراقبت می‌کنی.» و من این رو می‌فهمم.

بعدش گفتم تصمیم‌گیری خیلی سختیه برام. دو بار دیگه توی زندگیم این تصمیم‌گیری رو داشتم، تصمیمی که فکر کنم کل زندگیم رو داره می‌چینه. هر دو بار خدا برام نشونه فرستاد و این بار هم منتظر نشونه‌ام.

می‌دونی، این روزها خیلی بیشتر به خودم فکر می‌کنم. به تک‌تک افعالم. به اینکه چی‌ام، می‌ام، چه می‌کنم، درست زندگی می‌کنم یا چی؟ اگر عاشقی اینه که باعث می‌شه آدم خودش رو بهتر بشناسه، پس چیز خوبیه. این قصه، قصه‌س اصالت حس‌هاست. قصه‌ی اصالت چشم‌ها، اصالت صداها. نذار تموم شه، از گذشتنش لذت ببر، از انتظار لذت ببر.

پ.ن: اوضاع تیکه‌های زندگیم اینقدر درهمه و بلد نیستم چی کارش کنم که باز چله گرفته‌ام، بلکه سامون بگیرم. البته چله‌ی این بار آسون‌تره برام.

پ.ن: شباهت‌هامون بیشتر از چیزیه که فکر می‌کردم، تفاوت‌ها رو نمی‌دونم.

پ.ن بی‌ربط: می‌خواهم زنده بمانم» از لحاظ بصری خوبه، فیلم‌برداریش خوبه، موسیقی متنش خیلی خوبه، ولی داستانش ریده، شخصیت‌پردازیش ریده. تموم شد بالاخره.

تصویر موسیقی؛ قسمت شش

اشتراک موسیقی

You don't have to be superman - قسمت یک؛ من را صدایم لو می‌دهد، تو را چه چیزی؟

رو ,خیلی ,گفتم ,بعدش ,فکر ,ولی ,این رو ,که فکر ,پ ن ,بعد دیدم ,چه قدر
مشخصات
آخرین جستجو ها